سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسیج،ایثار

سه شنبه 90 آذر 15

شهیدی از گردان یارسول الله

غلامحسن هنوز به سنگر نرسیده بود، داد زدم آهای شنیدی، باید برگردیم، برگشت نگاهی کرد، اشاره کرد، دست روی لب های خشکیده اش گذاشت که: تشنه ام. تشنه تشنه، آب بخورم میآم.

سری تکان داد و به سنگر نزدیک شد. داشتم نگاهش می کردم که ...

غلامحسن خالصی، از فرماندهان گردان یارسول الله(ص)، از اهالی بندرگز، گرگان، قبل از نماز صبح، در هر شرایطی که قرار می گرفت، همیشه خدا نماز حضرت رسول(ص) را می خواند.

عملیات «والفجر 4» بود. شب سوم  عملیات، توی سنگر هستیم، از شدت خستگی عملیات آن هم در یک منطقه کوهستانی، همراه غلامحسن و چند تا از بچه ها بخواب سنگینی فرو رفتیم.

وقت نماز صبح که بیدار شدیم، غلامحسن توی سجده است، همیشه عادت داشت، نماز شب را که می خوا ند، بعدش نماز حضرت رسول، جوری که متصل  می شد به نماز صبح، نماز صبح را خواندیم، منتظر ماندیم، تا غلامحسن نمازش تمام بشود.

نماز ما تمام شد، «غلامحسن» هنوز از سجده بلند نشده، بچه ها یکی یکی نماز را که خواندند دوباره بخواب رفتند.

بیست دقیقه توی خواب و بیداری به سجده «غلام حسن» نگاه می کنم. به شک افتادم که چرا سجده اش این قدر طولانی شده است.

صدا زدم، «آهای حسن آقا» بلند شو، دیدم توجه ائی ندارد، نیم خیز شدم و یک سقلمه زدم به پهلوی اش، بابا چه خبره؟

 از سجده پرید و هراسان نگاهم کرد.

گفتم: چر ا بلند نمی شوی! خواب بودی؟

گفت: داشتم خواب می دیدم.

گفتم: چه خوابی؟

گفت: خواب دیدم که یک تشیع جنازه است، هی من دنبال تابوت می دوم، دستم به تابوت نمی رسد. آن لحظه آخر داشت نفسم بند می آمد، که ناگهان پاره ائی از نور، از آسمان آمد به طرفم، از وسط نوری قشنگ، دستی بیرون آمد؛ با صدائی که برازنده آن نور باشد.

گفت: دست تو بده به من.

 دست اش را گرفتم. عالمی از مهر و شور و نشاط و هیجان خوش، یک جا ریخت توی دلم. در دم داغ شدم، گفتم: شما کی هستی؟

گفت: من حضرت ابوالفضل العباس(ع) هستم.

دستم توی دستان مبارک حضرت ابوالفضل(ع) بود که بیدارم کردی.

گفتم: حسن آقا، ابوالفضلی شهید می شوی.

_ این ماجرا گذشت.

شب قبل توی میدان مین خیلی از شهدا مانده بودند، صبح که از سنگر زدیم بیرون، رفتیم که شهدا را بیرون بیاوریم، نزدیک های ظهر شده بود، حدود سی تا شهید را که آوردیم. غلامحسن گفت: بچه ها من خیلی تشنه شدم، کلافه ام، می روم توی سنگر، یک جرعه آب بخورم. رفت....

غلامحسن داشت به طرف سنگر می رفت، درهمین بین، یک پیک با موتور رسید کنارما چند نفر و ترمز زد.

گفت: گردان یا رسولی ها برمی گردند عقب، تجهیزات و کوله هاشان را بگیرن که ماشین ها الان دارند، بچه های گردان امام محمد باقر(ع) را می آورند، تا جای شما پدافند کنند.

شما برمی گردید عقب. زود جمع کنید.

غلامحسن هنوز به سنگر نرسیده بود، داد زدم آهای شنیدی، باید برگردیم، برگشت نگاهی کرد، اشاره کرد، دست روی لب های خشکیده اش گذاشت که: تشنه ام. تشنه تشنه، آب بخورم میآم.

سری تکان داد و به سنگر نزدیک شد

داشتم نگاهش می کردم، او داشت وارد سنگر می شد، ناگهان یک خمپاره راست خورد، پیش پایش، ورودی سنگر، «غلامحسن» میان دود و غبار و آتش محو شد.

فریاد کشیدم، یا ابوالفضل، همراه بچه ها دویدم سمت سنگر، «غلام حسن خالصی» غرق درخون، هنوز دست اش به آب نرسیده، با لب تشنه، دست اش را گذاشته بود توی دست حضرت ابوالفضل و شهید شده بود

نویسنده: غلامعلی نسائی

بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع : سایت دیاررنج



مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی

By Ashoora.ir & Blog Skin